پرده ی اول) زمانی که کاندیداهای دور هفتم ریاست جمهوری معرفی شدند ، تقریباً همه مطمئن بودند که آقای سید محمد خاتمی انتخاب خواهد شد. البته این به خاطر شعارهای ایشان یا سطح اطلاعات سیاسی افرادی مثل من نبود ، بلکه دلیل گرایش ما به ایشان بیشتر از هز چیزی ظاهر مرتب و آراسته ی او بود! در طول آن سالها هیچگاه از زبان رئیس جمهور منتخب یا افراد هم عقیده اش نشنیدیم که فرد خاصی را به عنوان مسئول کمی ها و کاستی ها معرفی کنند ؛ ولی چیدمان جملات و آهنگ سخنانشان به گونه ای بود که ما را خواسته یا ناخواسته به سمتی خاص سوق می داد.
نتیجه ی عملیات روانی و فریاد های تظلم رئیس جمهور محبوب ما و هیولاهای روانشناس(!) حاکم بر دستگاه دوم خردادی او ، با زبان بی زبانی ، مقصر همه ی اتفاقاتی که دوست نداشتیم را (معاذ الله) شخص رهبر انقلاب (حفظه الله) معرفی می کرد!
پرده ی دوم) از سالها پیش همه ی دوستان دور و نزدیک من ، مرا با عنوان ((عشق نظام)) می شناختند! دلیل آن هم علاقه ی زیاد من بود به کارهای خشن ارتشی و نظامی... هر وقت می خواستیم به ماهیگیری یا شکار برویم لباس های نظامی می پوشیدم و در تیز اندازی مهارت خاصی داشتم. البته هنوز هم همینطور است... حدود سالهای 83 بود که یک جفت ((پوتین نظامی)) خریدم و آنها را خیلی از مواقع می پوشیدم... آنها را خیلی دوست داشتم و بند معمولی آنها را با سگک مخصوص عوض کرده بودم...
پرده ی سوم) انتخابات دور نهم ریاست جمهوری سال 84 که انتخابات برگزار شد ، من شناختی از آقای محمود احمدی نژاد و شعارهای ایشان نداشتیم ؛ میتوانم بگویم حتی سوابق ایشان را هم نمی دانستم! در واقع در مقابل رأی خود احساس مسئولیت نمی کردم! ولی در انتخابات امسال که خودم را در مقابل خداوند مسئول می دیدم و می دانستم که باید در مقابل رأی خود و نتایج آن در مقابل خداوند پاسخگو باشم ، آنقدر دست به تحقیقات زدم که بعد از مدتی چشمانم به شدت درد گرفت... این آینده نگری نسبت به رفتار و باورها ، پیش از این باعث شده بود که بتوانم خودم را از زیر آوار باورهای غلط دوم خردادی بیرون بکشم و هوای تازه ی مذهب تشیع را استنشاق کنم؛ هر یک از اتهاماتی که در طول هشت سال ریاست جمهوری آقای محمد خاتمی به طور غیر مستقیم نسبت به رهبر معظم انقلاب دامة برکاته طرح شده بودند مانند توده ای از سنگ بودند که همگی بر سر ما آوار شده بودند ؛ با رفع هر شبهه ، گویی یک کلوخ از سر راه برداشته می شد و به همان اندازه به آزادی نزدیک تر می شدم. سرانجام با سختی بسیار و پرسش و پاسخ های فراوان توانستم تصور غلطی را که سالها به ما القا شده بود اصلاح کنم...
پرده ی چهارم) چند سال پیش شبی خواب شیرین و عجیبی دیدم... خواب دیدم که با چند نفر که نمی شناختمشان وارد مجلسی شدیم که در سالنی بزرگ برقرار بود... آن مجلس ظاهراً چیزی مانند مسابقات تلاوت قرآن مجید بود... مردم روی زمین نشسته بودند... در حالی که ((پوتین های نظامی)) خودم را به پا داشتم و قاری ، سوره ی ((الرحمان)) را را تلاوت می کرد وارد سالن شدیم و در میان جمعیت جایی برای نشستن پیدا کردیم.... پوتین هایم را جفت کردم و می خواستم کنار آنها روی زمین بنشینم که فردی که کنار دیوار نشسته بود با دست جایی را در کنار خود نشانم داد و گفت : (( سربازهای امام زمان بیایند اینجا بنشینند))؛ من هم با لبخند و خوشحالی رفتم و کنار او نشستم. اللهم عجل لولیک الفرج و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره ...
پرده ی پنجم) امسال برای کسانی که عاشق رهبر عزیزمان بودند خیلی سخت بود ؛ مخصوصاً برای کسانی که مثل من به سختی جان کندن به ولایت آقا رسیده بودند و قدرش را خوب می دانستند. هشت ماه تحمل نامردی و لا ابالی گری اغتشاش گران، هشت ماه تحمل فتنه ی فتنه گران و حمایت صهیونیست ها و بهائیان خارج نشین و ... ، هشت ماه سکوت در حالی که خار در چشممان بود و استخوان در گلو داشتیم... این هشت ماه بر آقایمان چه گذشت؟...
پرده ی ششم) بهمن ماه که رسید ، شور و هیجان زیادی را حس می کردم... گویی که منتظر بودم تا در صور اسرافیل بدمند... امسال خوب می دانستم که می خواهم چه کار کنم و چرا می خواهم برای اولین بار در راهپیمایی 22 بهمن ماه شرکت کنم... شب 21 بهمن ماه بود که ناگهان خواب چند سال پیشم به یادم آمد و آیه های ((فبأی آلاء ربکما تکذبان)) سوره الرحمن و آن مجلس تلاوت قرآن و پوتین های نظامی ام که اکنون 5-6 ساله هستند ولی از پوتین های یک ساله نو ترند... از جا جستم و پوتین هایم را واکس زدم و آنقدر برقشان انداختم که صورتم را در آنها می دیدم... همان شب مقوا هم خریدم تا علیه فتنه گران شعار بنویسم که فهمیدم خواسته شده که این کار را نکنیم و گفتم سمعاً و طاعتاً...
پرده ی هفتم) صبح روز 22 بهمن ماه 88 صبح زود با اشتیاق از خواب بیدار شدم ؛ همان پوتین هایم را که شب قبل واکس زده بودم پوشیدم و به سمت ((تعبیر صغری)) خواب چند سال پیش خود پا در راه رضای خدا گذاشتم، در حالی که دعا می کردم خداوند ((تعبیر کبری)) خوابم را زودتر برساند ان شاء الله ... منظورم جهاد در دولت آقای عزیزم امام زمان علیه السلام و عجل الله تعالی فرجه است... در مسیر راهپیمایی هر بلندی را که می دیدم بر روی آن می رفتم تا شاید بتوانم ابتدا و انتهای جمعیت انبوه مردم غیرتمند را ببینم؛ جمعیت واقعاً و واقعاً و واقعاً خودجوشی که نه ابتدایش معلوم بود و نه انتهایش...
پرده هشتم) این ماجرا ، از آنجایی که خدا آغازش کرد تا به امروز دو فراز داشته که هر بار به آنها فکر می کنم ، چشمانم پر از اشک شوق می شود؛ اولین آن همان خوابی بود که مرا به اسم سرباز امام زمان (علیه السلام و عجل الله تعالی فرجه) صدا زدند و دومینش وقتی بود که پیام سید عزیزم ، سید علی الحسنی الخراسانی الخامنه ای را خواندم و فهمیدم آقای گلم از من راضی شده...
|