اینجانب احسان عظیمیان ، اعتراف می کنم...
بدون دادگاه و بدون آنکه کسی پرسیده باشد...
به گرایشات غلط سیاسی و فکری خودم اعتراف می کنم...
و به تعصبات کور کورانه...
تا شاید تلنگری به حامیان تند رو و متعصب باشد.
روزی که تلوزیون نتایج انتخابات دو دوره ی پیش رو اعلام کرد با خوشحالی به همه خبر می دادم اما نمی دانستم برای چه چیزی خوشحال بودم!
دوره ی بعد از آن هم همینطور.
در آن دوران خیلی چیزها را نمی توانستم ببینم ؛ مثلاً نمی توانستم ببینم کسانی که به رژیم جمهوری اسلامی بد وبیراه می گفتند چه اشتراکاتی دارند؛
در آن وقت ها روزنامه های چپ ها به ما می گفتند «اکثریت کم سر و صدا» و به «راستی ها» می گفتند «اقلیت پر سر و صدا»!
در آن زمان شایعاتی درباره ی فساد مالی ، انحصار گرایی و باند بازی های برخی از شخصیت های نظام در بین مردم کوچه و بازار مطرح بود؛ آن شخصیت ها همانهایی بودند که پس از انتخابات 22 خرداد رو در روی ولایت فقیه ایستادند!
آقا زاده ها و دانه درشت ها و از ما بهتران!
و این باعث شده بود که اکثریت رأی دهندگان به پدیده جدیدی به نام اصلاحات گرایش پیدا کنند.
و البته من که اطلاعات سیاسی نداشتم مجذوب حرف های دیگران و ظاهر موقر و تر و تمیز آقای خاتمی شده بودم.
اما به زودی امتداد این سادگی زیر حملات اطلاعاتی رسانه های اصلاح طلب قطع شد و ما شدیم حامی آقای سید محمد خاتمی ...
به قول ابراهیم نبوی: «بعدها فهمیدیم که شدیم دوم خردادی»؛
با این تفاوت که آقای نبوی گرایشات تند ضد نظام داشت اما من فقط یک جوان ساده بودم که از انتخاب خود جانبداری می کرد.
در آن روزها رسانه های چپی و جریان فکری حاکم بر آنها ما را در مقابل رهبر انقلاب و نظام قرار می دادند و ما به دلیل حمایت از رئیس جمهور منتخب ، از جمهوری اسلامی تنفر داشتیم.
حتی زمانی که سایه ی تهدید آمریکا بر کشور افتاده بود و باعث می شد ما جنوبی ها همیشه باک بنزین ماشینمان پر باشد ، حرف ما این بود: شاید اگر آمریکا حمله کند اینجا مدینه ی فاضله بشود!
حتی وقتی آمریکایی ها شهر من ،آبادان، را با موشک کروز زدند ، باز هم در رؤیای آزادی آمریکایی بودیم!
و حتی وقتی خمپاره ی آمریکایی ها شیشه های منازل آبادانی ها را بر زمین ریخت ، باز هم در خواب و خیال غوطه می خوردیم(!) و می گفتیم شاید روزی در کنسرت ابی و داریوش شرکت کنیم!
و شاید روزی دوباره آبادان تنه به تنه ی نیویورک بزند!
ما به فکر آزادی احمقانه ای بودیم که روزی مردم از آن خسته شده بودند و در رکاب «سید قمی» فریاد زدند : مرگ بر شاه.
ما سرمان را در برف می کردیم و به معترضان می گفتیم : «نگذاشتند آقای خاتمی کار کند» ؛
ما روی حرفی که می زدیم فکر نمی کردیم و چیزی را می دیدیم که دوست داشتیم! اما معنای حرفمان را خوب می فهمیدیم.
در آن زمان نه جورج سوروس را می شناختیم نه از برنامه ی هسته ای ایران و نه از قراردادهای ننگین مطلع بودیم.
آقای خاتمی پرچمدار حرکتی شده بود که با اصل نظام هیچ گونه سنخیتی نداشت و بالاخره باید یکی از این دو کنار می رفتند!
صادقانه اعتراف می کنم ، آنچه به ما دیکته می شد باعث شده بود که ما از رهبر و نظام کینه به دل بگیریم!
به خاطر تعطیلی روزنامه هایی که فکر می کردیم مظلومند! به خاطر توقیف رسانه های نوشتاری که حتی راجع به یک کلام آن فکر نمی کردیم!
ما فقط ستون «ستون پنجم و ستون چهارم» آقای ابراهیم نبوی را می خواندیم و به تمسخر پیشنماز شهر اردبیل ، «آقای حسنی» ، می خنددیم و «یکدیگر را به آن مژده می دادیم».
ما نمی توانستیم درک کنیم چرا وقتی رهبر (عزیزمان) به جایی سر می زنند آن همه جمعیت به استقبال ایشان می آیند و اصلاً از کجا می آیند؟
و چرا عده ای اشک شوق می ریزند؟
آنچه می دیدیم با چیزی که در ذهن ما تلمبار شده بود تناقض داشت ؛ تناقضی بزرگ...
در این سفرهای رهبر (معظم انقلاب) ، فرضیه ی اقلیت پر سر و صدا و اکثریت کم سر و صدا مصداق نداشت!
چیزی که با چشم خودمان می دیدیم جز بر تعجب ما نمی افزود!
ما نمی شنیدیم یا نمی خواستیم بشنویم که چطور به مراجع تقلید توهین می کنند و اگر هم می دیدیم شاید خدای نکرده می گفتیم راست می گویند!
وقتی «آقای آغاجری» گفت : «تقلید کار میمونه!» ما هم گفتیم عجب شهامتی! جزاک الله خیرا!
ما حرف شیطان را شنیدیم و گمان کردیم حرف دل ما بود!
ما حتی ما نمی شنیدیم یا نمی خواستیم بشنویم که چطور به آقا امام حسین (علیه السلام) و آقا امام زمان ( علیه السلام و عجل الله تعالی فرجه) توهین می کردند و خدا را شکر که ندیدیم .
ما مسخ شده بودیم!
ما اصلاً نمی فهمیدیم ولایت فقیه یعنی چه و اگر حدیثی هم می شنیدیم که آنرا توجیح و تبیین می کرد ، اثر کوتاهی بر ما حامیان آقای سید محمد خاتمی داشت.
به قول خداوند: «وقتی با شیاطین خود خلوت می کردیم» ، باز هم سید محمد خاتمی بود و ما بودیم و انکار ولایت فقیه و رد بدیهیات مذهب تشیع!
وقتی رهبر عزیز راجع به «حرکت خزنده ی دشمنان» صحبت فرمودند و آخرین شماره ی روزنامه ی «جامعه» را دیدیم ، دلمان خیلی برای مظلومیت جناح اکثریت کم سر و صدا(!) سوخت.
خوب یادم هست روی صفحه ی اول آخرین شماره ی روزنامه ی جامعه عکس رهبر معظم انقلاب چاپ شده بود و به قول آقای «یوسفی اشکوری» باورمان شد که : «ما در ایران قربانی خشونتیم»!
درسته که جنگ نرم به تازگی برای ما مفهوم پیدا کرده ولی جناح دوم خرداد سالهاست که در این جبهه می جنگند.
آنها در زمینه ی نظریه پردازی و طرح استراتژی جنگ نرم با غول هایی مثل «سعید حجاریان» و «شمس الواعظین» و «عبد الکریم سروش» و خیلی های دیگر ما جوانان را از نظر فکری له می کردند.
و از نظر مالی هم جیب ملت و غول هایی همچون «آقای دکتر جاسبی» و خیلی های دیگر پشت سر آنها بودند.
اما اندکی بعد ، زمانی که «کنفرانس کثیف برلین» پخش شد و آقای یوسفی اشکوری همان جمله ی معروفش را در حالی بیان کرد که همه به او فحش می دادند و هیچ کس به او گوش نمی کرد(!) اندکی شک در دل ما پیدا شد.
در انتخابات شوراهای شهر و مجلس هفتم مردم ایران نشان دادند از اصلاح طلبان روی گردان شده اند ولی باز هم بازیچه ی دنیای اصلاح طلبان سالها از عمرمان را تلف کرده بود و هنوز خیلی از مسائل دین اسلام و علی الخصوص مذهب شیعه را اصلاً درک نمی کردیم ؛ چه برسد و ولایت پذیری!
بعد از فروکش کردن روزنامه بازی ها و دکترای افتخاری دریافت کردن از غربی ها و لبخندهای ژکوند و ... ، اندکی فرصت تفکر در دین دست داد و آنگاه بود که فهمیدم نماز خواندن در مسجد برای مرد مسلمان لازم است.
آنگاه بود که شنیدم پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده است : یهودیان اسلام کسانی هستند که صدای اذان را می شنوند و به مسجد نمی آیند. (اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)
رفتن به مسجد باعث آشتی با چیزهایی شد که سالها جریان اصلاح طلب ما را از آنها ترسانده بودند؛
و اینطور شد که طی یک دوره ی تقریباً طولانی فهمیدم که قضایا کم و بیش طور دیگری هستند.
ما فریب خورده بودیم...
یکی از نقاط عطف در زندگی من سفر 10 روزه به مشهد امام رضا (علیه السلام) بود و عنایات ویژه آقای عالم...
آن وقت ها فهمیدم بسیجی ها آنقدر که ما را ازشان ترسانده بودند ، بد نیستند؛ بلکه گاهی بسیار استثنایی هستند و دوست داشتنی؛
چیزی که هرگز در دوستان قدیمی یافت نمی شد.
تازه داشتم به نقاط اشتراک کسانی که رژیم را سب می کردند پی می بردم...
تازه می دیدم که تقید به دین در آنها گم شده و اگر همسرشان نیز همراهشان بود ، فکر می کردی در حال شنیدن بد و بیراه از زبان شوهر یک مانکن (!!!) هستی...
زنانی که همگی شبیه یکدیگر بودند و ...
تازه این حدث شریف تبلور پیدا می کرد که «دوستی کار خدایی است و دشمنی کاری شیطانی».
عقاید تازه شکل گرفته و شکننده ی ما هنوز مسائلی مانند ولایت فقیه را نمی توانست درک کند...
زمانی که انتخابات دور نهم ایران برگزار شد اصلاً قبولی آقای «دکتر محمود احمدی نژاد» در مخیله مان هم نمی گنجید ولی شد آنچه که باید می شد.
چهار سال اول دور آقای دکتر احمدی نژاد هم می شنیدیم که چیزهایی راجع به این مرد می گفتند که هیچ کس آنها را نشنیده بود و فقط گفته می شد!
چهار سال بعد، وقتی که کاندیداها مشخص شدند ، برخی از دوستان در دانشگاه ، از دکتر احمدی نژاد دفاع می کردند ، ولی من گوشم به حرف آنها بدهکار نبود ؛
در حالی که آنها اسناد محکمی داشتند ولی من اسناد کوچه بازاری!
نیاز به تحقیق داشتم تا تصمیم بزرگ زندگی خودم را بگیرم.
آنقدر مطالعه کردم و گزارش مناظرات و گفتگوها را از خبرگزاری های حامی آقای مهندس میر حسین موسوی و دولت خواندم که تا مدت ها چشمانم درد گرفت و دیگر قادر به ادامه ی مطالعه نبودم.
دیده بودم که سخنان آقای موسوی پر است از ناسزا و بد دهنی و اغوای آزادی و بی بند وباری...
از همان جنسی که سالها به خوردمان داده شده بود...
دختران رقاصه در میتینگ های تبلیغاتی میر حسین موسوی و پرچم های سبز نفاق ، منقش به نام رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) در دست...
و زنان محجبه در میان حامیان دکتر احمدی نژاد با نام امام زمان (علیه السلام و عجل الله تعالی فرجه) بر لب...
مردانی از اهل آخر الزمان که شبیه زنان بودند با مچ بند سبز...
مردانی از جنس شهدا در خیل طرفداران دکتر احمدی نژاد...
زنانی از جنس شهوت که خود را خوراک چشم چرانها کرده بودند با مانتوهای سبز چسبان و اندامی غرق در مفهوم دجال...
.
.
.
.
و زنانی از جنس پیام آور کربلا (سلام الله علیها)... (خجالت کشیدم این دو بند را در کنار هم بیاورم.)
افرادی از جنس جبت و طاغوت با حرف های دوران جاهلیت اعراب در سالن آزادی تهران...
و مردانی با ویلچر و عصا و آستین های خالی که زندگی را مدیون ایشانیم در بین مخالفان بالا نشین های سبز و خاکستری...
افرادی که می گفتند : «من»... و احساس خطری که فقط گفته می شد و تبیین نمی شد...
افرادی که می گفتند «بنده» ... و تهمت هایی که یکی یکی جوابشان شنیده می شد...
و رهبری که واقعاً رهبری می کرد به خیر و سخنانی که از جنس مظلومیت بودند...
و نام هایی از رهبر معظم انقلاب که از سر ریا گفته می شد و فردا نقض می شد...
«در آخر الزمان مردانی می آیند که شب مؤمنند و روز کافر ؛ روز مؤمنند و شب کافر»
مراجع بزرگی که مقید به ولایت فقیه بودند...
مراجعی به شکل طلحه و زبیر که سالها پیش از ولایت حرف می زدند و امروز استغفار می کردند...
مردی از جنس «صالح ابن شعیب» که فاصله ی جوانی تا پیری را چهار ساله طی کرده بود و مردی از جنس « سید خراسانی» که با خیل عظیمی از جنس «دجال» و «سفیانی» می جنگید...
مردان و زنانی که راز شتر سرخ موی تقلب را در سینه پنهان می کردند...
این بود اعترافات من و «ثم اهتدیت» و آنگاه هدایت شدم...
شاید احمدی نژاد فرمانده ای باشد به نام «صالح ابن شعیب» با ریشی کم پشت و قدی نه بلند نه خیلی کوتاه که با بزرگان کفر و نفاق در می افتد و شاید رهبر عزیزمان سیدی باشد به نام «سید خراسانی» که صالح ابن شعیب را فرمانده ی لشکرش می کند و با بیرق های سیاه از ایران قیام می کند... و شاید نه ، هنوز صبر لازم است...
«و پس از آنکه یهودیان از غرب می آیند و بیت المقدس را اشغال می کنند ، مردان رزم از عراق و شاید ایران فرا می رسند » ؛ « به خدا روزی را می بینم که یهودیان را مثل گوسفند [ در سرزمین های اشغالی ] سر می برند...»